سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میریام

با دست های ما که نمی شد شروع کرد

از چشم های ما که نمی شد طلوع کرد

 

انگار بند بند دلم دار می شود

لختی، دوباره فاجعه تکرار می شود

 

شبگرد عاشقانه ی شعرم سکوت کرد

دستی ز دست های صبوری سقوط کرد

 

تقدیر و باز قصه ی عشقی که رج نخورد

این دست ها که دست تو را تا ابد نبرد

 

با کوله بار خاطره خوابم نمی برد

اصلا چرا دو چشم تو یادم نمی رود؟!

 

لبخند می زنی و کمی دور می شوی

هی بند می کَنی و کمی دور می شوی

 

با پای لنگ حادثه هی سنگ می زند

فریادِ چشم هات به دل چنگ می زند

 

...

بر کوله بار شانه ی ما عشق جا نشد

حتی درون خانه ی ما عشق جا نشد

 

لعنت به عشق های دروغینِ با دوام

لعنت به عشق های حقیقیِ ناتمام

 

6 آبان 84


نوشته شده در جمعه 84/12/5ساعت 2:46 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

سلام. روز عشق رو به همه ی عاشقا تبریک میگم.

و همینجا نفرین می کنم که این بلای ناگهانی مثل زلزله به قلب همه اونایی که عاشق نیستن هجوم بیاره.

و ..

دومین غزل مشترک از ساحل نشین اشک و بانوی بی پنجره:

 

.. انگار غیر تلخی آن مال ما نبود

فنجان قهوه ای که در آن فال ما نبود

 

خطهای دستها همه بیراهه می روند

انگار جز فراق در اقبال ما نبود

 

از انجماد عاطفه سرما شروع شد

تقصیر نخ نما شدن شال ما نبود

 

با اینکه روی شانه خود بال داشتیم

پرواز توی حافظه ی بال ما نبود

 

گندید سیب و فصل "رسیدن" تمام شد

جز کِرم توی عاقبت کال ما نبود

 

پایان قصه باز دوفنجان قهوه که :

.. انگار غیر تلخی آن مال ما نبود !


نوشته شده در سه شنبه 84/11/25ساعت 11:12 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

چشمهایت را بسته ای

لحظه فرا می رسد

حالا

اولین تجربه ی تنفس

...

بارها چهره ی معصوم ات را در ذهنم مجسم کرده ام.

کودکی پنج روزه، در لباس سقایی.

( در دلم حسود می شوم عمه جان! )


نوشته شده در یکشنبه 84/11/16ساعت 3:33 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

در نامعادلات زندگی

عشق ، پرانتزی می گشاید

که هیچ گاه بسته نخواهد شد.


نوشته شده در دوشنبه 84/11/10ساعت 2:37 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 تقدیم به تو:

که الفبای اینگونه نوشتن را بر جانم پیوند زدی.

 

نخواه از محبت ات سیراب شوم!

ماهی را هر وقت از آب بگیرند، می میرد.


نوشته شده در دوشنبه 84/10/26ساعت 1:57 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 

انگشترت را پشت و رو انداخته ای

دستت را مشت می کنی

پروانه ای خفه می شود .. 


نوشته شده در سه شنبه 84/10/20ساعت 9:0 صبح توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 نگاهم را می چرخانم:

دنج و خلوت!

حیف!!!

تو نیستی و بوسه بر لبم ماسیده.


نوشته شده در سه شنبه 84/10/13ساعت 12:27 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

 انگشترت را پشت و رو انداخته ای

دستت را مشت می کنی

پروانه ای خفه می شود ..


نوشته شده در پنج شنبه 84/10/8ساعت 5:20 عصر توسط اعظم ابراهیمی نظرات ( ) |

<   <<   6   7      

Design By : Pars Skin